سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مال مایه شهوتهاست . [نهج البلاغه]

سفره ی اذون

دوستت دارم! چون وقتی می باری کوچه می شه مال من!
دوستت دارم چون با تمام وجود می باری!
صبح هایی رو دوست دارم که نم نم بارون خیست می کنه و ...
چرا بعضی ها زیر بارون چتر می گیرن؟ بهشون به چشم یه دیوونه نگاه می کنم! شاید اونها هم همینطور!!
بی خیال...
بعضی وقتا فکر می کنم اگه بارون نبود چی می تونست جای لذت راه رفتن و خیس شدن و یخ زدن و پاک شدن رو بگیره!
وای بارون دیوونه م می کنه!
همیشه ببار!
کاش همیشه زمستون باشه اینجا! فقط خونه ی ما! حافظ و حیاط و صندلی و بارون...
آخرین بار که تو بارون رفتم بازار یادمه کاغذ کادو خریدم! کلی به خودم خندیدم! آخه تا خونه چیزی ازش نموند!
فکر می کنم اگه بارون نبود...
نه...
دلم نمی خواد فکر کنم چی می شد....
خدای مهربون من! شکرت...

دلم به حال اونایی می سوزه که بارون خیسشون نمی کنه!!!!!!!!!




موذن ::: یکشنبه 85/11/29::: ساعت 11:11 عصر

اصلا اهل بروز احساسات نیستم حتی پای دردناکترین فیلمی که اشک بابا رو در آورد، گریه نکردم. و اصلا هم همصحبت خوبی برای اینجور موجودات احساساتی نیستم...
اما با مرگ زبیر پای تلویزیون زار زدم...
نه به خاطر زلفا یا زبیر! اصلا مطمئن نیستم که مرد! برای اون حسی گریه کردم که زبیر داشت!
دیدی؟!!!
دیدی نگاه امام چکار کرد با زبیر؟ عاشق شد... مست شد... و بعد مجنون!!! رفت و چه رفتنی!!!
اله مهربون من!!! ما که ادعامون می شه منتظریم، چند بار به نگاه منتظر آقا پایان دادیم؟ برگشتیم از اشتباهمون؟ آخه زبیر یه راهزن بود! اصلا حر چی؟؟؟ وای بر من!!
حالا مثل بچه پررو ها واستادیم، می گیم آقا بیا دیگه! خسته شدیم، انتظارمون درد گرفت...
وای بر من! کجایی سحر؟!!
اللهم الرزقنا توفیق شهاده فی سبیلک
( می شه؟؟؟)
قربون صفات آقا...

التماس دعا




موذن ::: پنج شنبه 85/11/19::: ساعت 11:28 عصر

بعد از فوت بابابزرگ زیاد تنهاش نمی ذاشتیم! خیلی شبا من پیشش می خوابیدم! بخصوص تو ماه رمضون که هیچ شبی تنها نبود! اما بعد از اون دیگه نرفتم!اونقدر نرفته بودم که یادم رفته بود صبح به صبح خواباشو برا کی تعریف می کنه؟ یادم رفته بود حالا که من نیستم اون دل کوچیکش با کی صحبت می کنه! می دونستم که بابا یعنی تنها باقی مانده ی زندگیشو ناراحت نمی کنه!! اما خب!! پس با اون خواب ها؟!!!

اون روز صبح جمعه که رفتیم خونه ش! نشستم، بعد از احوالپرسی با بقیه، گفت بیا اینجا ببینم این چه خوابی بود که دیدم؟!! یه کم جا خوردم! رفتم پیشش، دستامو گرفت و گفت بیا اینجا بشین! : دیشب خانم حاج آقا ... اومد اینجا، تو هم بودی، بهت گفت می خواستی بری کربلا اما من دارم به جات می رم! بعد که اون رفت حاج خانم... اومد، اون هم گفت که مهدیه قرار بوده بره کربلا اما من دارم می رم به جای اون! بعد دیگه بابابزرگت اومد:..( اصولا وقتی بابابزرگ میاد تو خوابش همه چی از اون به بعد مختص بابابزرگ می شه و غیر از اون دیگه حواسش به هیچکی نیست!)

بدجور حالمو گرفت؛ می گفت: قراره بری کربلا؟ جریان چیه؟ (آخه قول داده بودم بهش که با هم بریم!)

هنوز هاج و واج خواب هایی بودم که تعریف کرده بود برام! اون رفت دنبال کارش و من تموم اون روز و البته روزهای بعد درگیر این بودم که چرا برات نداده رو ازم گرفتن! دلم شکست! اما خوشحال بودم! یه ذوق کوچولو ته دلم داشتم به خاطر اینکه مطمئن شدم خدا اون التماسا رو بابت برات کربلا شنیده! خواسته بده بهم! اما شاید من کاری کردم که نشونش دادم ارزششو ندارم! شاید ...

نمی دونم! اگرچه ازم گرفتن! اما یواشکی می گم! به خدا هم نگین! کلی بابتش ذوق کردم!!

خدایا هر چه کردم غلط کردم! دوباره بهم بده. این بار جون خودم پسش نمی دم! می بینی حالا!!!!




موذن ::: سه شنبه 85/11/3::: ساعت 10:35 عصر

خدا نصیب نکنه!!!

اوایل پاییز 83 بود. جو فارغ التحصیلی بچه ها رو گرفته بود. یه استاد مثل خودشون گیر آوردن و  رفتن تو فاز مخ زنی!

 خلاصه بعد از کلی خودکشی تونستن با بچه های ارشد یه اردو ترتیب بدن!

بهانه ی اردو؟ دیدن خاکهای اطراف مشهد و آزمایشگاههای دانشگاه فردوسی مشهد.

خوب بود! همه قبول کردن!

اوایل دیماه بود که رفتیم.

 همون طور که گفتم خدا نصیب نکنه!!!

البته هم کلاسی های منو! نه اردوی مشهد!!!

شبی که رفتیم حرم...............

اول بگم دم در حرم اول از همه به من گیر دادن. وقتی با موفقیت اومدم بیرون چشمای از حدقه بیرون اومده ی استاد، پسرا و دخترای بی حجابمون داشت بدجور می پاییدم! انگار بیچاره ها خیلی درگیر بودن که چرا به تنها دختر باحجاب کلاس گیر داده بودن! به شما هم نمی گم  تا باشین تو کف...

مهم نبود...

اما چشمتون روز بد نبینه... من که از خجالت مردم!! از همون اول خادمی نبود که بهمون تذکر نده!!! خانم حجابت... خانم چادرت... خانم...

بچه با غیرتا و استاد محترم هم که حسابی شاکی شده بودن... از دست دخترا؟ نه جونم!!! از دست خادمین محترم!!!

تو حرم حسابی حس مرجع تقلید بودن منو گرفته بود... یکی می گفت: چطوری باید نیت بکنیم؟ یکی دیگه می گفت: باید حتما به ضریح دست بزنیم؟ یکی دیگه...

ناژین که اصلا نمی تونست اون چادر کوتاه رو طوری جمع کنه که هم سرش پوشیده بشه و هم اون شلوار کوتاش! گفت: من باید دستمو به ضریح بزنم! (عجب اعتماد به نفسی)

بچه ها سعی کردن بی خیالش کنن اما نتونستن! هنوز درگیر سئوالات بچه ها بودم که یه دفعه با صدای جیغ ناژین همه ی بچه ها رفتن سمت ضریح!

فقط ناژین رو می دیدیم که داشت جیغ می زد و دستش رو بالا گرفته بود! چادرش هم که الله اعلم!!! معلوم نبود کجا انداخته بود!! خلاصه مائده و فریده به زور از زیر دست و پا کشیدنش بیرون!

همه نگرانش بودیم که چی شده؟

در حالی که اشکش درومده بود گفت: یکماه بیشتر بود که مواظبش بودم! ناخنم شکست!

بچه ها یخ کرده بودن! جیغ ناژین فقط به خاطر شکستن ناخن بلندش بود!!

دلم سوخت!! نمی دونم به حال کی!! فقط می دونم بدجور سوخت!!




موذن ::: چهارشنبه 85/10/13::: ساعت 9:5 عصر

اصلا حس درس خوندنم نمیاد!! رفتم تو حیاط .یاد کنکور افتادم. چهار نفری ( این چهار نفر؛ منم و آبجیم و داداشم و دختر داییم)، سر غروب، تو حیاط ! آخ می چسبید تست زدن!!

همه رفتند! دو نفر از اون جماعت هنوز دانشجواند و دو نفر دیگه هم فارغ التحصیل!..

.

.

.

هوا چه سرد شده؟! نگاه کردم دور وبرم ... هیچ خبری نبود!!

دلم به اینا خوش بود که... بی معرفتا نمی دونم کجا رفتند؟!!

یادم رفت این دسته از دوستامو معرفی کنم.

جرج، بیلی، جیمی، جکسون، جرجیا، جک و بیلچه ی خدا بیامرز...می دونی بیلچه چی شد که مرد؟! راستش من هم درست نمی دونم!

یه روز که به دلایل پیش بینی نشده( اومدن مهمون) مجبور شدم رختخواب همسلولیم( همون هم اتاقی) رو بعد از چند هفته جمع کنم با اسکلت بیلچه مواجه شدم...

اگه شما بودین چکار می کردین؟! عجب آدمهای بی عقلی پیدا می شن!!! طفلک بیلچه خیلی بچه بود...

البته انتقامش رو گرفتم، منم دختر همسایه شون رو کشتم و انداختم تو ساک همون همسلولیم!!!حقشه!!!...

.

.

.

وای مجید! دیگه حوصلم داره سر میره!! هیچکس اینجا نیست! همه رفتن!!

.

.

.

راستی مارمولک ها تو زمستون کجا می رن؟!!




موذن ::: شنبه 85/10/2::: ساعت 8:52 صبح

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 3


بازدید دیروز: 6


کل بازدید :233059
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
موذن
سلام. موذن منم. یه نسل سومی معمولی! اذان می گم اما فقط وقتی که می خوام خودم نماز بخونم. متولد 62 ام. نوشته هام حرف چشمامه و دلم! قصه ی همین دور و براست!
 
 
>>لینک دوستان<<
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<