امروز دیگه می خوام زکات علممو بدم.
ساعت اول بود استاد رو تخته نوشت:
حقوق ماهیانه ی یک خانواده ی چهار نفره در سوئیس: 13000000 تومان ( درسته! سیزده میلیون!)
حقوق ماهیانه ی یک خانواده ی چهار نفره در ایران: 250000 تومان
.
.
.
داشتم تخته رو نگاه می کردم.
.
.
.
استاد تخته رو پاک کرد و گفت: خسته نباشین!
ببخشید هیچی از اون کلاس نفهمیدم. داشتم به اون جمله فکر می کردم، به نظرم استاد هم تو اون دوساعت در مورد همون صحبت می کرد!!!
نظر شما چیه؟؟!!!
روز یکشنبه بود، دوباره رفتم دانشگاه!! خب خدا رو شکر انگار امروز از اسم نویسی خبری نبود یا حداقل من نشنیدم!! یاد ابتدایی مون افتادم، روزهای شنبه ناخن ها رو نگاه می کردن!!! یادتونه؟!!!
وقتی سازمان تماس گرفته بود، فکر کردم باز با مجمع علافین روبرو خواهم شد، اما خب همه جورش بود! دختر، پسر، پیرمرد، پیرزن، سیکل، لیسانس، بیکار، کارمند و یکی توشون علاف!!! اونم من!!
همون روز اول، با حضور اولین استاد، همه متوجه شدیم یکی از پیرمردهای حاضر در جلسه شرکتی رو می خواد تاسیس کنه که از سال 72 دنبال کاراشه و هنوز موفق به اتمام مراحل اداری نشده!!!!
البته این اطلاعات سر کلاس های بعدی هم با حضور سایر اساتید دائما تکرار می شد و اواخر به یک جک تبدیل شده بود که با" ب" بسم الله آقای دهنوی همه مون می زدیم زیر خنده و اساتید که با توجه خاصی به حرف های ایشون گوش می کردند، از بی ادبی ما شوکه می شدند....
یه چیز جالب که اون روز متوجه شدم:
اذان ساعت 11.5 بود. اما صدای اذان نیومد. در حالی که محکم دستامو رو سرم گرفته بودم که شاخ هام نیاد بیرون، از کلاس خارج شدم و رفتم نمازخونه!!
اون همه کفش... نه بابا یه خبری هست!!! خب مطمئن شدم حداقل تو نماز خونه پرنده پر می زنه!!!
.
.
.
بابا ای ول!!
فکر کردم اشتباه اومدم. اینم به خاطر یک سالیه که از فارغ التحصیلیم می گذره...
یاد تنها خوابگاه مختلط دانشگاه افتادم که بعضی ها بهش می گفتند نماز خونه!! به زور یه جا پیدا کردم تا نماز بخونم... انگار واسشون عجیب بود، یکی می گفت: اذان نشده، یکی دیگه می گفت: نماز نشده،...
چهار رکعت رو خوندم و سریع به کلاس برگشتم در حالی که هنوز هاج و واج اذان بودم!!!
بعدا فهمیدم آقایون متفکر دانشگاه، اذان رو به افق تهران یا ساعت 12 پخش می کنند تا کلاس ها تموم بشه!!
فکر می کنین چه دلیلی دارن؟ یا بعدا...
پی نوشت:
1- احتمالاً به خاطر حضور اکثریت بچه های تهران، اذان رو به افق تهران پخش می کنند!!
2- احتمالاً بعدا که اذان می شه ساعت 13 به خاطر کلاس، اذان رو ساعت 12 پخش می کنند. فکر کنم با خدا قرارداد بستند!! این به اون در!!
3- خیلی بی شرف ان!!! نمازم یه روز دیگه دیر شد!
4- قول می دم پست بعدی یه کم اطلاعات بهتون بدم البته در مورد کارآفرینی!
یه روز که شدیدا منتظر تماس سازمان بودم برای طرح کارورزی، تماس گرفتند ... گفتند طرح کارآفرینی داریم، یه هفته ای، شرکت می کنین؟؟ گفتم خب بعدش چی؟! گفت: بعدش هیچی!!!!!(بچه پررو)
منم با عصبانیت گفتم میام. ولی قصد رفتن نداشتم. آخه...
شنیم که گفت: هفته ی بعد، دانشگاه آزاد، دانشکده ی برق، سالن اجتماعات.
...
با مامان و بابای خونه مشورت کردم. اونها که معمولا سر هیچ مسئله ای به توافق نمی رسن، گفتن: برو، شاید... ( از اینجا به بعد رو دیگه با هم توافق نظر نداشتند)!!
شنبه رفتم دانشگاه... ( این دانشگاه از اوناییه که چادر توش اجباریه!) جلو در نگهبانی خانمها، خانمی می گفت: با حجاب ها( منظور چادری های باحجاب) اسم بنویسن برن داخل! بی حجاب ها( منظور چادریهای بی حجاب) حجابشون رو درست کنن برن داخل!! اهل تسنن هم ....
آقاجاتون خالی... رفتیم تو کف!!
اصلا از دیدن این همه جماعت چادری کیف نکردم!!!
تازه شم خیلی حرصم دراومد!!!! انگ آنتی چادر بهم نزنین خواهشا!!!!
شما هم بودین جای من اصلا خوشحال نمی شدین که بله بابا چه همه چادری!!! البته وقتی می دیدین که خانم چادری هیچ فرقی نداره با اون بی حجاب...!! می دیدین که خانم محجبه هم باید کنار بقیه چادری ها متلک های... رو بشنوه!! می دیدین چادر شده یه شال دور کمر که ادامش داره روی زمین کشیده می شه!! می دیدین...
به خدا این دو تا با هم فرق داشتند! نمی دونم؟!! شاید من دارم اشتباه می کنم! اما فکر نمی کنین بدجور دارن ارزش چادر و چادری رو حساب می کنند؟
من که نمی تونم بین دو صورت این معادله علامت مساوی بزارم!!!
یکی از بچه های کلاس ( البته روز های بعد) می گفت: تو نماز خونه یکی از خانمها ازم پرسید: ببخشید شما دانشجوی اینجایین؟! گفتم: نه!! بلافاصله به دوستش گفت: می گم... تا حالا اینقدر با حجاب کسی رو ندیدم اینجا!!!
باز ما رفتیم تو همون کف قبلی...
با خودم گفتم اگه اینا گل دخترای وبلاگ نشین رو ببینن چی می گن؟!!.
.
.
.
وقتی با در بسته ی سالن اجتماعات روبرو شدم، تماس گرفتم سازمان، گفتند: شروع کلاس ها یکشنبه است.
خب اینم نتیجه ی بی توجهی من!!!
مامان خونه با بابای خونه هر روز با هم جر و بحث شون می شه!!!
سر چی؟... الان می گم...
مامان خونه دوست داره بابا بدونه که ایشون روزشون رو چطور گذروندند! و اما بابای خونه اصلا دوست نداره درباره ی کارش تو خونه توضیحی بده!!!
تا اینجا قضیه مشکلی نیست...
مشکل وقتی شروع می شه که هر دو به اصل هر چه برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند!!! شدیدا پابند می شن! یعنی مامان می خواد بابا هم توضیح بده و بابا هم تمایلی به شنیدن حرفای مامان نشون نمی ده!!
.
.
بهش می گم: رفتی ایران خودرو؟ چی شد؟ چی گفتند؟!!
بعد از 5 دقیقه دوباره بهش می گم: که اینطور!! چه خوب!! پس ان شائ الله درست شد؟!!
.
.
با تعجب و تفکر نگام میکنه... می فهمه منظورم چیه... می خنده و بعد برام توضیح می ده!!
به مامان می گم: یاد گرفتی؟! می خنده می گه: فکر کنم!!!!.
.
.
فردا باز دوباره همون آشه و همون کاسه!!!
یه وقتایی، یه جورایی،بد،هوایی می شم! تو چی؟
می دونی ما سفره ی ناهار و شاممون هم دم اذون پهن می شه! اونوقت اگه مامان بزرگ محترم خونه باشه، جرات می خواد که نری سر سفره بشینی!
عمق فاجعه رو وقتی درک می کنی که در تمام مدتی که داری نماز می خونی صدات کنن که بیا سر سفره!
ادامه مطلب...
خدایا چقدر تو مهربونی و عزیز!
امروزم باز دم اذون پای سفره ت نشستم! نه! روزه نداشتم! فقط یه دل دریایی پر خون و که گذاشتم کنار سجاده و اومدم سوار کشتی نجاتم شدم. غم هامو نیاوردم که دفترتو خط خطی کنم. غم هامو گذاشتم تا بیام پای درد دل تو بشینم. برای اولین بار بود. همیشه خودم بودم و تو بودی و غصه های من!
ایندفعه منم و تویی و غصه های تو؟
شنیدم دلت می گفت: چرا این کارا رو می کنین؟! شما که خوب می دونیین راه من رو از بی من؟؟
آره تو گفتی! ما شنیدیم! فهمیدیم! بعضی وقت ها هم حفظ کردیم تا یه افه یی بیایم! قاب کردیم حرفاتو گذاشتیم لب طاقچه؟ راستی تابلویی که مجید درست کرده رو دیدی؟ سوره ی حمده! خیلی قشنگ شده! تواتاق پذیرایی نصبش کردیم!
راستشو بهت بگم؟؟؟ نمی دونم به خاطر کار معرق بود یا به خاطر سوره ی حمد؟!
دیدی چقدر برامون مقدسی؟!
خدایا ازمون توقع نداشته باش که بیشتر از این بفهمیمت! من کجا و فهم تو؟!
مهربون دوست داشتی من! درد دلات تموم نشد! من اهلش نبودم! آدم این کار نبودم! فقط به پاس همه ی غصه هات یه آه می کشم پای سفره ی اذون ازت می خوام قدرت درک آیه هاتو بهم بدی!
التماس دعا