بعد از فوت بابابزرگ زیاد تنهاش نمی ذاشتیم! خیلی شبا من پیشش می خوابیدم! بخصوص تو ماه رمضون که هیچ شبی تنها نبود! اما بعد از اون دیگه نرفتم!اونقدر نرفته بودم که یادم رفته بود صبح به صبح خواباشو برا کی تعریف می کنه؟ یادم رفته بود حالا که من نیستم اون دل کوچیکش با کی صحبت می کنه! می دونستم که بابا یعنی تنها باقی مانده ی زندگیشو ناراحت نمی کنه!! اما خب!! پس با اون خواب ها؟!!!
اون روز صبح جمعه که رفتیم خونه ش! نشستم، بعد از احوالپرسی با بقیه، گفت بیا اینجا ببینم این چه خوابی بود که دیدم؟!! یه کم جا خوردم! رفتم پیشش، دستامو گرفت و گفت بیا اینجا بشین! : دیشب خانم حاج آقا ... اومد اینجا، تو هم بودی، بهت گفت می خواستی بری کربلا اما من دارم به جات می رم! بعد که اون رفت حاج خانم... اومد، اون هم گفت که مهدیه قرار بوده بره کربلا اما من دارم می رم به جای اون! بعد دیگه بابابزرگت اومد:..( اصولا وقتی بابابزرگ میاد تو خوابش همه چی از اون به بعد مختص بابابزرگ می شه و غیر از اون دیگه حواسش به هیچکی نیست!)
بدجور حالمو گرفت؛ می گفت: قراره بری کربلا؟ جریان چیه؟ (آخه قول داده بودم بهش که با هم بریم!)
هنوز هاج و واج خواب هایی بودم که تعریف کرده بود برام! اون رفت دنبال کارش و من تموم اون روز و البته روزهای بعد درگیر این بودم که چرا برات نداده رو ازم گرفتن! دلم شکست! اما خوشحال بودم! یه ذوق کوچولو ته دلم داشتم به خاطر اینکه مطمئن شدم خدا اون التماسا رو بابت برات کربلا شنیده! خواسته بده بهم! اما شاید من کاری کردم که نشونش دادم ارزششو ندارم! شاید ...
نمی دونم! اگرچه ازم گرفتن! اما یواشکی می گم! به خدا هم نگین! کلی بابتش ذوق کردم!!
خدایا هر چه کردم غلط کردم! دوباره بهم بده. این بار جون خودم پسش نمی دم! می بینی حالا!!!!