اتاق تزیین شده بود! هر دو نشسته بودند! دختر روی مبل و پسر روی فرش!
شاید به فردا فکر می کردند که قرار بود در آن اتاق کوچک، خطبه ی عقدشان خوانده شود!
- بعد از مراسم، تا کی اینجا می مونین؟
- ان شالله روز بعد همراه خانواده بر می گردم شهر خودمون!
- انشالله.
پنج روز از مراسم عقد گذشته بود. دختر و پسر نشسته بودند داخل همان اتاق و به حرفهای آن روز می خندیدند... از اولین دیدارشان بیش از چهل روز نگذشته بود، اما انگار قرنیست که هم را می شناسند!
یک جمله چطور می تواند دو نفر را اینقدر بهم نزدیک کند که نبودنش عذاب می شود برای آنکه هست! آنهم دو نفری که...
گاهی چه زود وابسته می شویم!
راستی چند بار از این بله ها به او گفتیم و زود تر از آنکه امضایمان خشک شود، انکارش کردیم؟! چند بار؟! مگر نه آنکه با او آشناتریم از همه عالم؟! فکرم درد گرفت! اشکال کار کجاست؟ چه نفسیست این من؟ تا کی مرا به هرجا که دانی، خواهی برد؟ نمی خواهم!!!!
التماس دعا و یا حق