یه وقتایی، یه جورایی،بد،هوایی می شم! تو چی؟
می دونی ما سفره ی ناهار و شاممون هم دم اذون پهن می شه! اونوقت اگه مامان بزرگ محترم خونه باشه، جرات می خواد که نری سر سفره بشینی!
عمق فاجعه رو وقتی درک می کنی که در تمام مدتی که داری نماز می خونی صدات کنن که بیا سر سفره!
کاش 11 ماه دیگه هم می موندی و ...
ملت اونقدر گرسنه بودن که یادتم نمی افتادن! آخ نماز می چسبید!!!!!!!!
سحر می شد. اگه خونه بودم مامان یه ربع به اذون صدام می کرد. سحر بخورم، نماز بخونم، بخوابم!
اما حال می داد اگه پیش مامان بزرگ محترم بودم! یک ساعت و ربع به اذون مونده، بیدار می شدیم، نماز می خوندیم، سحر می خوردیم، دوباره نماز می خوندیم و می خوابیدیم!
آی کیف می داد!
حق می دی واسه اون لحظه ها دلم تنگ شه؟!
می دونم شما دلتون تنگ تر از منه! اما مدلش فرق می کنه! واسه لحظه های ناب دعا. اون موقعی که هیچ شکی تو اینکه خدا صداتو می شنوه، نمی کنی!انگار داری احساس می کنی جواب سلامتو، شایدم میشنوی!
آی اون لحظه ها! می شه دوباره حستون کرد؟
می شه امسال زودتر برگردی؟ دلم امسال یه جور دیگه هواتو کرده!
جامم از باده تهی... آی شرابم بدهید!
تشنگی می چکد از حادثه، آبم بدهید!