یه روز که شدیدا منتظر تماس سازمان بودم برای طرح کارورزی، تماس گرفتند ... گفتند طرح کارآفرینی داریم، یه هفته ای، شرکت می کنین؟؟ گفتم خب بعدش چی؟! گفت: بعدش هیچی!!!!!(بچه پررو)
منم با عصبانیت گفتم میام. ولی قصد رفتن نداشتم. آخه...
شنیم که گفت: هفته ی بعد، دانشگاه آزاد، دانشکده ی برق، سالن اجتماعات.
...
با مامان و بابای خونه مشورت کردم. اونها که معمولا سر هیچ مسئله ای به توافق نمی رسن، گفتن: برو، شاید... ( از اینجا به بعد رو دیگه با هم توافق نظر نداشتند)!!
شنبه رفتم دانشگاه... ( این دانشگاه از اوناییه که چادر توش اجباریه!) جلو در نگهبانی خانمها، خانمی می گفت: با حجاب ها( منظور چادری های باحجاب) اسم بنویسن برن داخل! بی حجاب ها( منظور چادریهای بی حجاب) حجابشون رو درست کنن برن داخل!! اهل تسنن هم ....
آقاجاتون خالی... رفتیم تو کف!!
اصلا از دیدن این همه جماعت چادری کیف نکردم!!!
تازه شم خیلی حرصم دراومد!!!! انگ آنتی چادر بهم نزنین خواهشا!!!!
شما هم بودین جای من اصلا خوشحال نمی شدین که بله بابا چه همه چادری!!! البته وقتی می دیدین که خانم چادری هیچ فرقی نداره با اون بی حجاب...!! می دیدین که خانم محجبه هم باید کنار بقیه چادری ها متلک های... رو بشنوه!! می دیدین چادر شده یه شال دور کمر که ادامش داره روی زمین کشیده می شه!! می دیدین...
به خدا این دو تا با هم فرق داشتند! نمی دونم؟!! شاید من دارم اشتباه می کنم! اما فکر نمی کنین بدجور دارن ارزش چادر و چادری رو حساب می کنند؟
من که نمی تونم بین دو صورت این معادله علامت مساوی بزارم!!!
یکی از بچه های کلاس ( البته روز های بعد) می گفت: تو نماز خونه یکی از خانمها ازم پرسید: ببخشید شما دانشجوی اینجایین؟! گفتم: نه!! بلافاصله به دوستش گفت: می گم... تا حالا اینقدر با حجاب کسی رو ندیدم اینجا!!!
باز ما رفتیم تو همون کف قبلی...
با خودم گفتم اگه اینا گل دخترای وبلاگ نشین رو ببینن چی می گن؟!!.
.
.
.
وقتی با در بسته ی سالن اجتماعات روبرو شدم، تماس گرفتم سازمان، گفتند: شروع کلاس ها یکشنبه است.
خب اینم نتیجه ی بی توجهی من!!!